مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

مهدی یار عزیز کوچولوی مامان و بابا

ماهگرد یازدهم

دلم می خواد بدونی تو این همه ستاره / هیچ کی اندازه من نگاتو دوست نداره تولدت پر از نور خوش اومدی ستاره / اگر چه از راه دور هیچ فایده نداره ..             ماهگیت مبارک   هورا یه ماه دیگه بزرگ شدم  چیه مگه باورتون نمیشه دارم یه ساله میشم آره بابا بزرگ شدم وحالا شیرجه به طرف کیک   ...
24 اسفند 1392

تو را دوست دارم ...

من از عهد آدم تو را دوست دام از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم : تو را دوست دارم                   نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !  من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم : تو را دوست دارم جهان یک دهان شد هم آواز با ما : تو را دوست دارم : تو را دوست دارم ...   ...
16 اسفند 1392

باز هم بیماری

سلام نمکی خاله بمیرم برات که چند روزه دندون چهارمت داره در میاد و کلی اذیت شدی . همش گریه می کنی ، بهونه می گیری ، دوست داری همش بری از خونه بیرون . ولی وقتی هم که میری بیرون یکمی که گذشت دوباره درد دندونت یادت میاد و گریه می کنی . این چند روز خیلی اذیت شدی . دیشب هم که تب کرده بودی مامان و بابا جون بردنت دکتر و قرار شد که یه سری آزمایش ها انجام بدی ولی هنوز جوابش معلوم نشده . گلکم ایشالله که زود زود خوب بشی     ...
10 اسفند 1392

خنده های ناز

تو به من خندیدی ، دل من محو تو شد . در پی خندیدن تو خندیدم بی خبر از فردا غرق بازی بودی و به دنبال پر شاپرکها می رفتی ، و به دنبال تو ، من . هر دو سرگرم شدیم شاد از شادی ایام و پر از خنده شدیم و در آن بازی گرگم به هوا عهد بستیم که با هم باشیم ...
23 بهمن 1392

آب تنی

سلام زندگی خاله دیروز خیلی بهمون خوش گذشت ، خونه مامانی بودی رفتی حمام اول می ترسیدی بری تو وان    ولی وقتی رفتی اینقد آب بازی کردی و دلت نمی خواست از تو آب  بیای بیرون . کلی ذوق کرده بودی. بعد از یه آب تنی حسابی 2 ساعت کامل خواب بودی   عکس ها در ادامه مطلب ...
22 بهمن 1392

آدم برفی

این آدم برفی به همت خاله حدیثه و دایی جون ساخته شده شما هم اول با دیدن آدم برفی کلی تعجب کرده بودی که این دیگه چیه و بعد هم که نشستی پیش آدم برفی اولش یکمی ترسیدی ولی بعد کلی ذوق کرده بودی و دلت نمی خواست بیای خونه       ...
21 بهمن 1392

شیطنت های مهدیار

ماشالله به تو پسرم که از شیطنت هیچی کم نداری . دیشب که خونه مامانی بودی هر کاری که دلت خواست کردی تازه با این خراب کاری هات همه قربون صدقه ات می رفتن و تو رو حسابی لوس کردن دیگه راستش شیطنت هات از اینجا سروع شد که تا رسیدی رفتی سراغ اسباب بازی هایی که مامانی برای مغازش خریده بود هر چی عروسک بود دور خودت ریختی و باهاشون بازی کردی . بعدش هم تا مامانی رفت تو مغازه و چشمش رو دور دیدی رفتی سراغ میز مبل و سریع رو میزی و کشیدی پایین که این اتفاق افتاد. یه چند وقتی بود که وقتی می اومدی خونه مامانی برای این گلدون بیچاره نقشه می ریختی که دیشب نقشت رو عملی کردی  . تازه وقتی شکستی خیالت راحت شد و پا به فرار گذاشتی ...
2 بهمن 1392